در کابوس می بینمت که آرام از من دور میشوی میخواهم فریاد بزنم... اما صدایی ندارم.دلم میخواهد هر روز و هر لحظه و هر ثانیه بایستم و تو را گوش دهم.عطش زلال نگاهت را در میان هق هق گریه ام میخواهم از میان پرده اشکی که از تصویر نبودنت میسوزاندم.. من به صداقت دستانت زنده شدم...
نگاه کن بهانه...در پس ثانیه های التهاب هنوز هستم...سینه ام آلام خستگیهای توست... در زیباترین شبهای زندگیم تورا به اسارت زنجیر انگشتانم در می آورم چرا که از عشق و از زندگی تنها لحظاتی را میخواهم که تو حضور داری....
لحظه عطش سخت جنون در حریم نگاه تو... بهانه من فردا دیگر نه از سیاهی خبری هست و نه از غروب.فردا باران پاییزی تمامی کینه ها را با خود می برد.من از بلور عطرآگین فضا برایت داستانها خواهم گفت ..سرم را روی قلبت میگذارم و تو برایم از تمامی لحظاتی میگویی که برایم معنا میکنی..
تکرار تو هرگز مرا خسته نخواهد کرد ... وقتی از تمامی دلتنگی ها ناباورانه عاجز شدم... تو فقط نگاه کردی آرام برگشتی و رفتی...
شاید گریه میکردی...