دنیای عشق

دنیای عشق

خدایا چنان کن سر انجام کار تو خوشنود باشی و ما رستگار
دنیای عشق

دنیای عشق

خدایا چنان کن سر انجام کار تو خوشنود باشی و ما رستگار

فقط چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

فقط چرا   فقط چرا  فقط چرا  فقط چرا   فقط چرا  فقط چرا  فقط چرا   فقط چرا  فقط چرا فقط چفقط چرا   فقط چرا  فقط چرا   فقط چرا  فقط چرا فقط چرا   فقط چرا  فقط چرا فقط چرا   فقط چرا  فقط چرا فقط چرا   فقط چرا   فقط چرا  فقط چرا 



مخاطب خاص 

زیبا ترین

زیباترین تصویری که در زندگانیم دیدم نگاه عاشقانه و معصومانه تو بود

زیباترین سخنی که شنیدم سکوت دوست داشتنی تو بود

زیباترین احساساتم گفتن دوست داشتن تو بود

زیباترین انتظار زندگیم حسرت دیدار تو بود

زیباترین لحظه زندگیم لحظه با تو بودن بود

زیباترین هدیه عمرم محبت تو بود

زیباترین تنهاییم گریه برای توبود

زیباترین اعترافم عشق تو بود

به خاطر تو.....


به خاطر تو خورشید را قاب می کنم و بر دیوار دلم می زنم

به خاطر تو اقیانوس ها را در فنجانی نقره گون جای می دهم

به خاطر تو کلماتم را به باغهای بهشت پیوند می زنم

به خاطر تو دستهایم را آیینه می کنم و بر طاقچه یادت می گذارم

به خاطر تو می توان از جاده های برگ پوش و آسمانهای دور دست چشم پوشید

به خاطر تو می توان شعله تلخ جهنم را

چون نهری گوارا نوشید

به خاطر تو می توان به ستاره ها محل نگذاشت

به خاطر روی زیبای تو بود

که نگاهم به روی هیچ کس خیره نماند

به خاطر دستان پر مهر و گرم تو بود

که دست هیچ کس را در هم نفشردم

به خاطر حرفهای عاشقانه تو بود

که حرفهای هیچ کس را باور نداشتم

به خاطر دل پاک تو بود

که پاکی باران را درک نکردم

به خاطر عشق بی ریای تو بود

که عشق هیچ کس را بی ریا ندانستم

به خاطر صدای دلنشین تو بود

که حتی صدای هزار نی روی دلم ننشست

عزیزم...

عشق را در تو ، تو را در دل ، دل را در موقع تپیدن

وتپیدن را به خاطر تو دوست دارم

من غم را در سکوت ، سکوت را در شب ، شب را در بستر

وبستر را برای اندیشیدن به خاطر تو دوست دارم

من بهار را به خاطر شکوفه هایش

زندگی را به خاطر زیبایی اش و زیباییش را

به خاطر تو دوست دارم

می خواهم برایت بنویسم

می خواهم برایت بنویسم. اما مانده ام که از چه چیز و از چه کسی بنویسم؟

از تو که بی رحمانه مرا تنها گذاشتی یا از خودم که چون تک درختی در کویر خشک،
مجبور به زیستن هستم.

از تو بنویسم که قلبت از سنگ بود یا از خودم که شیشه ای بی حفاظ بودم؟
از چه بنویسم؟

از دلم که شکستی، یا از نگاه غریبه ات که با نگاهم آشنا شد؟

ابتدا رام شد، آشنا شد و سپس رشته مهر گسست و رفت و ناپیدا شد.

از چه بنویسم؟
از قلبی که مرا نخواست یا قبلی که تو را خواست؟

شاید هم اگر در دادگاه عشق محاکمه بشویم،
دادستان تو را مقصر نداند و بر زود باوری قلب من که تو را بی ریا و مهربان انگاشت اتهام بزند.

شاید از اینکه زود دل بسته شدم و از همه ی وابستگی ها بریدم تا تو را داشته باشم
به نوعی گناهکاری شناخته شدم.

نه!نه! شاید هم گناه را به گردن چشمان تو بگذارند که هیچ وقت مرا ندید،
یا ندیده گرفت چون از انتخابش پشیمان شده بود. عشقم را حلال کردم تا جان تو را آزاد کنم.

که شاید دوری موجب دوستی بیشترمان بشود و تو معنای ((دوست داشتن))را درک کنی...
امّا هیهات.... که تو آن را در قلبت حس نکردی و معنایش را ندانستی...

از من بریدی و از این آشیان پریدی.

بگووووووچی کسی؟؟؟

تو ﻣﺎﻝِ ﻣَﻨﯽ
ﺧﻮﺩﻡ ﮐﺸﻔﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ
ﺗﻮ ﺑﺎ "ﻣﻦ" ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ
ﺑﺎ "ﻣﻦ" ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ
ﺩﺭﺩِ ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ "ﻣﻦ " ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯽ
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ !
ﺩﻟﺖ ﺑﺮﺍﯼِ "ﻣﻦ " ﺗﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﺿﺮﺑﺎﻥ ﻗﻠﺒﺖ، ﺑﺎ " ﻣﻦ" ﺑﺎﻻ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ
ﺑﺎ ﺳﮑﻮﺗﻢ، ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯾﻢ
ﺑﺎ ﺣﻀﻮﺭﻡ، ﺑﺎ ﻏﯿﺒﺘﻢ
ﺗﻮ ﻣﺎﻝِ ﻣﻨﯽ
ﺍﯾﻦ ﺑﻼﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺩﻡ ﺳَﺮَﺕ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻡ
ﺑﻪ " ﻣﻦ" ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯽ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ
ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻥ "ﻣﻦ"
ﻓﻘﻂ "ﻣﻦ" ﺑﺸﻨﻮﯼ
ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ
ﺑﺎ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ
ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ؟
ﺑﻌﺪ، ﺧﻮﺩﺵ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺳَﺮِ ﺟﺎﯾﺶ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ؟
ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺣﺴﺎﺳﺖ ﺭﺍ ﺗَﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ؟
ﺍﺷﮑﺖ ﺭﺍ ﺩﺭﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ
ﺑﻌﺪ، ﭘﺎﮎ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ؟
ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺁﻥ ﮐﻪ ﺣﺮﻓﺖ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ
ﺗﺎ ﺗَﻪِ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧَﻔَﺲ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ؟

وقتی ترمز ماشین برید؟؟؟؟؟چیکار باید بکنیم؟؟؟؟؟

یک آموزش واجب

وقتی ترمز ماشین برید چکار باید کنیم ؟

ادامه مطلب ...

متاسفم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خردمند

از خردمندی پرسیدند:

چگونه توانستی زندگی خود را بر پاکی بنا کنی؟
چرا این قدر آرامی؟
چه چیزی سبب می‌شود که هیچ‌گاه خسته نشوی؟
چگونه است که دچار وسوسه نمی‌شوی؟
گفت: بعد از سال‌ها مطالعه و تجربه، زندگی خود را بر پنج اصل بنا کردم:
دانستم رزق مرا دیگری نمی‌خورد پس آرام شدم.
دانستم که خدا مرا می‌بیند پس حیا کردم.
دانستم که کار مرا دیگری انجام نمی‌دهد پس تلاش کردم.
دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم.
دانستم که نه نیکی و نه بدی گم نمی‌شوند.
هر نیکی و بدی سرانجام به سوی صاحب او بازخواهد گشت.
پس بر خوبی افزودم و از بدی دوری گزیدم.

و هر روز این 5 اصل را به خودم یادآوری می‌کنم.

شبی که همسرم از من خواست با زن دیگری برای شام بیرون بروم


پس از سال‌ها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم.
زنم گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد. 
زن دیگر که همسرم خواست با او بیرون برم، مادرم بود. 
او 19سال پیش بیوه شده بود ولی مشغله‌های زندگی و داشتن 3فرزند باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم. 
آن شب به او زنگ زدم و... با نگرانی از من پرسید مگر چه شده؟ 
نگران شده‌بود، گفتم: به نظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود اگر امشب با هم باشیم...
جمعه عصر وقتی برای بردنش می‌رفتم کمی عصبی بودم، او جلوی در خانه ایستاده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. 
با چهره‌ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند می‌زد. 
وقتی سوار ماشین شد گفت به دوستانش گفته که امشب با پسرم برای گردش بیرون می‌روم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بودند...
به رستورانی رفتیم که خیلی لوکس نبود اما جای دنجی بود. وقتی منو را نگاه می‌کرد، لبخند حاکی از رضایت را بر چهره‌اش می‌دیدم...
به من گفت وقتی کوچک بودیم و با هم رستوران می‌رفتیم، او بود که منوی رستوران را می‌خواند... 
من هم گفتم حالا وقتش رسیده که تو استراحت کنی و بگذاری من این لطف را در حق تو انجام دهم... 
هنگام صرف شام گپ و گفت صمیمانه‌ای داشتیم... آنقدر حرف زدیم که سینما را از دست دادیم...
وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد آمد به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم...
چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی درگذشت، کمی بعدتر پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم آن شب غذا خوردیم به دستم رسید. 
همراه با یادداشتی که به آن ضمیمه شده بود: نمی‌دانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2نفر پرداخت کرده‌ام یکی برای تو و یکی هم برای همسرت. 
و تو هرگز نخواهی فهمید آن شب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم. 
آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که به موقع به عزیزانمان بگوییم که دوستشان داریم و زمانی که شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم... 
به نظرم هیچ چیز در زندگی مهمتر از خداوند و خانواده نیست، زمانی را که شایسته عزیزانتان است به آنها اختصاص دهید 
زیرا هرگز نمی‌توان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود...»